آرزوهای بزرگ
هر بار که از این اردوگاه بیرون میرفتیم بچه ها جلوی ماشینو میگرفتن و با دلتنگی میپرسیدن کی میای دوباره؟ و من قول میدادم که امیدوارم فردا ببینمتون. و هربار که به اردوگاه میومدیم بچه ها خوشحال به اسم صدام میزدنو سلام و احوالپرسی میکردیمو از دیدن هم ذوق زده میشدیم.
تو این چند روز باهم بازی کردیم، مداحی کردیم و تو خونه هاشون مهمون شدیم و گپ زدیم. تو اشکا و لبخندامون همدیگه رو بغل کردیم و دلامون برا هم صاف و یه دست شد.
حالا دیگه وقت اون رسیده بود که از تک تکشون یه سوال بپرسم. این که بزرگترین آرزوت چیه؟
لرین، محمد، منیسا، زینب، حسین، علی، حورا، کریم، مهدی، فاطمه، غازی، فرید و … از همه پرسیدم که بزرگترین آرزوتون چیه؟
جوابها چه ساده و بی تکلف و در عین حال بزرگ و آسمونی بود. بعد از پرسش این سوال ازشون عکس میگرفتم تا یه روز که به آرزشون رسیدن این عکسارو به کل دنیا نشون بدم و بگم:
ببینید اینان قهرمانانی هستند که در دفاع از سرزمین و اعتقاداتشان، روزگاری را گرفتار آوارگی شدند. زین پس به اینان نگویید آواره. چرا که اینان در قلبهایشان امید، اراده، ایمان، وطن، عزت و آرزوهای بزرگ خانه دارد. به اینان نگویید آواره که معنای آوراگی در جسم با صلابت و نفس عزیزشان در هم فرو میریزه. به اینان بگویید قهرمان! که در سایهی وحشتناک جنگ و تو اردوگاه ها، این چنین مرگ را به سخره گرفتنه اند. چه علیین ده ساله که دوست داشت آشپز بین المللی شود و چه یوسف هفت ساله که آرزویش عضویت در نیروی مقاومت و جهاد بود، همگی نابودی اسراییل و شهادت در راه خدا را آرزوی بزرگشان می دانستند.
اینان در خانواده هایی رشد یافته اند که مادر و پدر معنای مقاومت را اول خودشان فهمیده و زندگی کرده اند و بعد ذره ذره نوش جان فرزندانشان کرده اند. الگوی آنان قهرمان، مادر و پدرشان قهرمان و تربیت شده در مسیر قهرمان شدن هستند.