به تماشای کودکی های یک شاعر ملی، دور از وطن
هنوز تو فکر رفتن به لبنان بودم که علی از لابهلای ساختمونا جلوی راهمو گرفت. نمیدونم چی شد که بهش گفتم خونت کجاست؟ و اون با خوشحالی گفت که بیا و با من همراه شد. وارد واحدشون شدم و از علی پرسیدم: اهل کجایی؟ سرشو کمی خم کرد و با لحن قشنگی گفت: بعلبک. گفتم: من تاحالا بعلبکو ندیدم، میشه برام از اونجا بگی؟ حس کردم علی در چند ثانیه، تموم کوچه پس کوچه های بعلبک رو پرواز کرد، انگار که داشت حین پرواز ترانه میخوند:
من در بعبک زندگی میکنم
در اون قلعه ایست
که تصویری از زیباییه
رود پر آب راس العین
آبش از پاک ترین آبهاست
آب پاکیزگانه که میشه وضو گرفت با این آب
زمینی که پاکتر از پاکترین زمین هاس
شهر من شهر شرافت و کرامته
بعلبک قبل جنگ خیلی زیبا بود
مردم از سراسر دنیا مهمان زیبایی هاش بودن
اما حالا…
ازش میپرسم : حست چیه که درومدی بیرون از خونت؟
بغض میکنه و میگه: انگار دیگه خودم نیستم. خودم رو اونجا جا گذاشتم.
درسته علی قلبشو اونجا جا گذاشته بود ولی، بعلبک حالا تماما علی بود. من بعلبکو از چشمای علی دیدم. از توصیفای این پسر ۱۳ ساله که آرزوش بود تا یه روز تو مقاومت از سرزمینش شهید بشه. من تو نقطهی خاصی از تاریخ واستاده بودم. به تماشای کودکیهای شاعر بزرگی که روزی از عشق و از وطن، مثل قبانی و درویش، خواهد سرود…