خواهش میکنم در خانه ما نماز بخوان

حورا دختریه که از روز اول هر بار منو میبینه محکم بغلم میکنه و میگه باید بیای خونه ما. کار انقد زیاده که فرصت نمیکنم ببینم چی میخواد از من. تا اینکه یه شب وقت نماز جلوی راهمو گرفت و گفت: بیا خونه ی ما نماز بخون. اون شبم رفتی خونه سمیه نماز خوندیو پیش من نیومدی. خودت گفتی میای! دلشو نشکستمو باهاش رفتم.

بعد از نماز؛ ازهار خانم با سلیقه ای که اول فکر کردم مادر حوراس کمی به فارسی خوش اومد گفت. با اصرارش به قهوه مهمون شدم. تا قهوه به جوش بیاد صندلیارو تو بالکن چید و یه کافه‌ی جمع و جور برام ساخت. هنوز نمیدونستم چه چیز دارم بدست میارم.

ناگهان حورا به همراه مادرش وارد بالکن شدن. مادر باهام دیده بوسی کرد و گفت: « من ازدهارم، مامان حورا، اینم دوستم ازهاره. ما فقط یه «دال» با هم فرق داریم». دوتایی خندیدن و این شد شروع دوستی من با ازدهاری که قصه های مقاومت و جراحت دو پسر رشیدش به نام “هادی” و “محمد” رو تو همین بالکن نیم متری برام تعریف کرد.

با ذوق و افتخار خاصی عکسشونو نشونم میداد و میگفت الان پسرام تو جبهه هستن. ازش پرسیدم پس تو چرا اینجا و میون مردمی؟ تو که باید جات تو هتل و جاهای خوب باشه. گفت: « این رفیقم ازهار وقتی پسرام مجروح شدن خیلی کمکم بود. منو تنها نذاشت. خیلی هوامو داشت. منم دیدم نمیتونم اینجا تنهاش بذارم. موندم پیشش. من دوست دارم بین مردم و با این مردم باشم».

محمد پسر بزرگش، تو همین جنگ اخیر به شدت مجروح شده بود و عکسا و فیلماشو به مادرش رسونده بودن. مادر بدون اینکه خم به ابرو بیاره عکسارو بهم نشون میدادو برای مقاومت لبنان دعا میکرد. یه جا محمدو داشت نشون میداد که مجروح و خاکی تو آمبولانسه. از اینجا به بعد بجای اینکه توجهم به موبایلش باشه به چشماش بود که ببینم محمد و هادی در آغوش چه مادری تربیت شدن! مادری که وهبش رو فرستاده زیر تیربارون دشمن و در کنار خانواده های غیر وابسته به حزب الله تو اردوگاه آوارگان و در کنار دختری از ایران داره قهوه مینوشه.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *