داری گریه میکنی؟
داری گریه میکنی؟؟ این سوالو دقیقا مثل معلمای مدرسمون تو سالای دور که طفل کوچیکی بودم میپرسه.
بهش میگم آخه تو خیلی قوی هستی و من باید ازت یاد بگیرم. انگلیسی متوجه نمیشه. زینب دختر احسان ، گفته بود که مامانم معلم فرانسه بوده و کمتر انگلیسی متوجه میشه.
زینب که دلیل گریهمو میفهمه، بغلم میکنه و میگه گریه نکن. ما به این موضوع افتخار میکنیم. هعی… بذار از اولش برات بگم:
احسان از لحظه ی اول که فهمید من ایرانی هستم، با لهجه ی شیرین و بانمکی شروع کرد به تکرار اصطلاحات فارسی. دستمو گرفت و گفت من شبیه زلیخاهم نه؟ و واقعا که شبیه بود. وقتی صحبت میکرد به چشماش خیره می شدم و بیشتر روح بزرگشو میدیدم که داره باهام حرف میزنه. تو موج آبی چشماش غرق بودم و نفهمیدم چطور صحبتش به اینجا رسید که:
دخترم ۶ ماهه باردار بود و منتظر بودیم به زودی نوه دار بشیم. همین ماه سپتامبر. با شروع جنگ و بمبارانی که شد، بچه ی دخترم از ترس صدای موشکی که به سرمون میریخت، سقط شد».
یه بار دیگه هر حرفش رو تکرار کردم و با تصویری که زینب با موبایل از بچه خواهرش گرفته بود به خودم اومدم. بازم به آبی روشن چشمای احسان خیره شدم وقتی که داشت میگفت: « اصلا پشیمون نیستم اصلا! یه روز میرسه که در جنت نوه م رو میبینم ». و این رو یکبار دیگه به زبان انگلیسی تکرار میکنه : IN THE PARADISE .
جوری با ایمان این جمله رو میگه که همزمان باهاش رگه های سفید توی چشمش جون میگیرن و سیاهه ی مردمکش پررنگ تر میشه. انگار که لنز چشماش دقیقا رو اون نقطه روشن قنداق نوه ی شش ماهش تو بهشت فکوس میشه و من هم اون صحنه ی زیبا رو از این لنز میبینم.
از این معراج، چشمام به اشک میشینه. چون چشمام صحنه ای رو دیده که یک مادر با افتخار این دنیا رو با همه ی تلخیاش به وعدهی شیرین ملاقات فرزندش تو بهشت فروخته! واقعا عجب صبری! عجب مقاومتی! عجب قدرتی! عجب حلاوتی…