قهرمان

اون روز، روز آخری بود که به حرجله رفته بودم. مهدی برادر سمیه، که چند شب پیش تو خونه داماد شهیدشون نماز خونده بودم، با خوشحالی اومد جلو و گفت: بیا بیا محمد داره میاد! با ناباوری نگاش کردمو گفتم چی؟ محمد؟ داداش حورا؟ از ته دل خندید و گفت: « پس کی! حمودی داره میاد » ( اعراب برای صمیمیت بیشتر با شخص، محمدو حمودی صدا میزنن )

اولین کار تبریک به مادر محمد بود! ازدهارو در آغوش کشیدم و گفتم خیلی خوشحالم. با اینکه عکاسی ممنوع بود، اما ازدهار زیرگوشم گفت از همه چی عکس بگیر… .  دلم از این روزی بزرگ لرزید.

شروع کردم به ثبت این اتفاق بزرگ. یکی از دمشق سیستم صوتی کرایه کرده بود. یکی گل رز دمشقی پرپر کرده بود، یکی اسفند دود میکرد و همه و همه خوشحال بودن. ماشین رسید و محمد، قهرمان مردم لبنان از ماشین پیاده شد. ازهار رفیق رجز میخوند، خواهرا اشک شوق می ریختن. مردا با افتخار بهش دست میدادنو بغلش میکردن.

ازدهار هم با تحسین به قد و بالای محمدش نگاه میکرد که بین جمعیت مثل نور میدرخشه. محمد با دست مجروح به سمت مادرش آغوش باز کرد و تا خونه مادر عزیزشو تو بغلش همراهی کرد. تو بالکن، به داخل اتاق و به اون هیاهوی دوست داشتنی نگاه میکنم و از ته دل میخندم. انگار برادر خودم از جبهه برگشته. با خوشحالی اهالی این اردوگاه منم عمیقا شاد شدم. به محمد، قهرمانی که تازه از جنگ برگشته نگاه میکنم. به مادرش، به روزهای گذشته، به عزت نفس، ایمان و وطن دوستی نازحین. به ابوفرید که از جوونای اسلحه بدست گفته بود. به زهرای سه ساله و بزرگی روحش. به علی که روزی مثل قبانی، شعرهای عاشقانه وطنی خواهد گفت. به نور و غازی فلسطینی. حقیقتا این همون بشارت یحیی ست. درخت پاکی که ریشه در زمین پاک داره و تو هر عصر و زمونه ای مثال یحیی و اسماعیل و سید حسن ها رو … رشد میده.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *