کلیشه ای به نام سازمان ملل

چادر کمکای یونیسف برپا شده بود و تو تموم روزایی که من اونجا بودم فقط یه روز با حضور شهردار دمشق برنامه داشت. بچه ها جمع شده بودن تو چادر و منتظر بودن تا خلاقیت یونیسف بالاخره گل کنه و لبخند به لبشون بیاد. بچه هایی که تا پیکسل سید حسن رو میدیدن گل از گلشون میشکفت، بی حرکت واستاده بودن و به آواز گولی گولی عربی که از اسپیکر پخش میشد گوش میدادن.

داشتم عکاسی می کردم که یهو حس کردم یه بچه کوچولو لباسم رو گرفته و ول نمیکنه.  هر جا میرم دنبالم میاد. زهرا بود. دیشب تو خونه شون به اصرارشون نماز خونده بودم و مادرش برام گفته بود که پدر زهرا شهید شده.

زهرا دختر سه ساله ای که تنها یبار شب گذشته منو دیده بود و حالا دو دستی عبامو چسبیده و میگفت من اینجا رو دوست ندارم منو ببر خونمون.

شب گذشته مادرش میگفت زهرا هنوز باور نداره که پدرش شهید شده. بهم گفت ازش بپرس پدرت کجاس؟ نازش کردم و گفتم زهرا، وین ابوک؟ ( یعنی پدرت کجاس؟) با یه اخم شیرین جواب داد: خونمون تو لبنان، پدرم منتظر ماس تا ما از اینجا بریم و به خونه برگردیم. گفتم اینجا رو دوست داری؟ گفت نه! مهدکودک من تو لبنان قشنگترین مهدکودکه.

یاد دیشب افتاده بودم، خانواده‌ی فهمیده ی زهرا، مادر جوونش که شهادت همسرشو با لبخند برام تعریف کرد ، خاله ی پرستار و فداکارش که همسرشو تو بیمارستانای لبنان تنها گذاشته بود و تا پرسیدم دلت تنگ شده زد زیر گریه و گفت بخاطر خانواده هامون و امنیتشون، بخاطر پدر و مادر پیرم و این بچه ها، از همسرم دور شدم و به اینجا اومدم تا مراقبشون باشم. یاد درد تو سینه ی کوچیک زهرا که وقتی از پدرش پرسیدم، دردشو تو اخماش پنهان کرد تا نشکنه. یاد پدربزرگ جانبازش که برام چای ریخت و گفت باز هم به دیدنمون بیا…

اون همه صحنه که دیشب تو خونه زهرا دیدم، تو چادر یونیسف جلوی چشام رژه رفت.  از چادر بیرون اومدیم. گفتم برام یه شعر بخون و اون برام از پرچم ملیشون خوند: ( رف رف … ) دستشو گرفتمو بردم خونشون.

تو مسیر به این فکر میکردم که سازمان ملل، یونیسف و هر عنوان بیخود دیگه درد توی دل این دختر سه ساله رو اگه میفهمید، نه تنها اون چادر نمایشی بی مصرفشو جمع میکرد، بلکه هر چه زودتر جلوی جنایات اسراییلو میگرفت.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *