سلام. این منم. مهسا الویری. دختری که از کودکی در جستجوی حقیقته. یعنی مثلا درست از زمانی که چهار یا پنج ساله بودم و معنی حق و باطل رو فهمیدم، آرزو کردم که من هم طرفدار حق باشم تا الان که یه جوون هستم و این آرزو رو همچنان دنبال میکنم.
بچه که بودم همیشه از خودم پرسیدم که چرا باید تو دنیا به آدم هایی که مثل ما نفس میکشن ظلم بشه و کسی برای این ظلم از جا بلند نشه؟ کشمیر، سوریه، فلسطین، لبنان، یمن و و و. بارها اسماشون رو شنیدم و آرزو کردم در کنار حق باشم. اما چجوری؟
هر بار که به اینجا میایم همراهمون به شوخی میگه حرمله! راننده هم صداش در میاد که حرمله لا حُرجِله! همین نشانه گذاری، اسم حرجله رو تو ذهنمون تا ابد ثبت میکنه.
روستایی در پانزده کیلومتری زینبیه. که در قسمتی از اون اردوگاهی متعلق به شهرداری ریف دمشق احداث شده. جایی که درست ۷ سال پیش محل سکونت ۲۲۰۰ آوارهی غیر نظامی جنگهای سوریه با داعش شد. هنوز مردم شیعه نشین شهرای فوعه و کفریا، بعد از آوارگی تو حملات داعش، بیشتر از پنج ساله که تو این ساختمونا زندگی میکنن و جایی برای زندگی ندارن.
با نامههای تو دستمون به ساختمون هلالاحمر که دفتر حزب الله هم هست میریم. باید با دفتر حزب الله هماهنگی صورت بگیره. اومدن هرکسی به اینجا و برای عکاسی و فیلمبرداری حتما بررسی میشه. هر حرکت نا آگاهانه و از سر دلسوزی ( دوستی خاله خرسه ) شاید بعدا امنیت یک یک نازحین رو مورد چالش قرار بده.
تو دفتر کوچیکشون می شینیم. چقدر خوشحالن از دیدن ما. انگار خانوادهشون رو بعد از سفری طولانی دیده باشن.
سینی برای تعارف چای ندارن. ولی ادب و تعاملات اجتماعی همیشه همراهشونه. استکانهای چاییو روی تنها میز کوچیک کهنه موجود میچینن. چاییش که به من میچسبه.
عکسهای سید حسن در هر گوشه و کناری دیده میشه. انگار که این آوارگان محترم، دلخوشیشون همین تصویره… از آب میگذره، از غذا، از دارو، از فرزندش، از شیر خشک پسرش، ولی از تصویر سید حسن هرگز…
تنها چیزی که تو این چند روز بچه ها براش صف کشیدن تصویر سید حسن روی پیکسل های کوچیکی بود که براشون هدیه آورده بودم. از بس که هی میگفتن ” صور سید حسن” “صور سید حسن ” که خودم از این همه ارادت متعجب بودم.
ماشین کمک های بشردوستانه ی سوریه از راه رسید. این دفعه نخواستم از دستم در برن. این چند روز دیده بودم خیلی آروم و بی سر صدا میان و به خونه ها سر میزنن و میرن. اما از بس که همهمه نبود متوجه نحوه کمکاشون نمیشدم. تصمیم گرفتم به سراغ مامور توزیع غذا برم. گفتم میخوام باهات مصاحبه کنم. جوون سوری گفت: اگه میشه اول غذاها رو برسونم بعد. ازش یه عکس گرفتم و همراهش شدم. به هر واحد یه وعده غذا بیشتر نمی رسید. مردم لبنان با احترام غذاهارو میگرفتن و من هیچ ازدحام و بی نظمی از طرف اونها تو دریافت غذا ندیدم.
چادر کمکای یونیسف برپا شده بود و تو تموم روزایی که من اونجا بودم فقط یه روز با حضور شهردار دمشق برنامه داشت. بچه ها جمع شده بودن تو چادر و منتظر بودن تا خلاقیت یونیسف بالاخره گل کنه و لبخند به لبشون بیاد. بچه هایی که تا پیکسل سید حسن رو میدیدن گل از گلشون میشکفت، بی حرکت واستاده بودن و به آواز گولی گولی عربی که از اسپیکر پخش میشد گوش میدادن.
هنوز تو فکر رفتن به لبنان بودم که علی از لابهلای ساختمونا جلوی راهمو گرفت. نمیدونم چی شد که بهش گفتم خونت کجاست؟ و اون با خوشحالی گفت که بیا و با من همراه شد. وارد واحدشون شدم و از علی پرسیدم: اهل کجایی؟ سرشو کمی خم کرد و با لحن قشنگی گفت: بعلبک. گفتم: من تاحالا بعلبکو ندیدم، میشه برام از اونجا بگی؟ حس کردم علی در چند ثانیه، تموم کوچه پس کوچه های بعلبک رو پرواز کرد، انگار که داشت حین پرواز ترانه میخوند:
کریم داره برام قرآن میخونه. با سنگهای روی سکو بازی میکنه و بعدش میگه میخوام لطمیه (همون نوحه خودمون) بخونم. برادر دو قلوش اما عشق فوتباله و از توپش جدا نمیشه. هربار که تو این چند روز دیدمش در حال بازیه و البته که شوتهای خوبی میزنه. شاید میخواد روزی قهرمان فوتبال کشورش بشه.
یکم اونورتر روی صندلی پلاستیکی، پسر قد بلندی نشسته که رو به دوربین میگه اسمم غازیه و ۱۴ سال دارم. اینجا میدونن ما ایرانیها غ و ق برامون فرق نداره. خیلی غلیظ «غ» رو تلفظ میکنه و بعد هم میخنده. کمیل با او گپ میزنه. بهش میگه: غازی! انت بطل؟ یعنی تو قهرمانی؟ میگه اکید بطل. اینبار با خنده میپرسم: یعنی دمّک عسل؟ ( یعنی خونت از عسله؟ اشاره به واژآرایی بطل و عسل )
پدربزرگم، پدرم، من و فرزندانم آواره جنگ بودیم…
با دیدنش به این فکر میکنم که وقتی موشک خونت رو زده و تو تنها چند دقیقه فرصت داری تا وسایل ضروریت رو برداری، چی مهم تر از ” هویت ” تو؟
نور از این همه آوارگی خستهس. ولی همچنان با تنها دارییش از فلسطین ( چفیه ی دور گردنش رو میگم )، مقاومت رو به پسراش یاد میده. همسرش تو جبهه هسو برای بهتر جنگیدن اون، راضی شده که تو منطقه ی دورتر از جنگ و در امنیت باشه.
عمار حسین، وقتی همسن پسرش بوده تو جنوب لبنان تو آخرین حملات اسرائیل سال ۲۰۰۰، پای چپشو از دست داده.
وقتی وارد واحدشون میشم، حسین پسر ۱۲ سالش برام صندلی میاره و میگه بشین و با افتخار پدرشو معرفی میکنه.
عمار حسین کم حرفه ولی وقتی ازش میپرسم چه اتفاقی افتاد؟ خیلی آروم شروع میکنه و میگه: خونهی من تو منطقهی نبزیه تو اجنوبه. اسراییل از ماه گذشته تموم خونه های این منطقه رو ویرونه کرده.
همین وارد شدم، واحد شلوغ شد. بچهها جمع شدن و خانوادهی پنجنفرهی فرید با خوشحالی ازم استقبال کردن. انقد که صمیمی بودن، تصورم این بود که وارد خونهی اقوام نزدیکم شدم. مادر خانواده با صدای بلند شروع کرد به خوندن سلام فرمانده… و به بچهها میگفت که همصدا بشید. همه باهم میخندیدن و من هم همراهشون شدم.
لابهلای خندهها اسماشونو پرسیدم. زینب، مامان فرید کنارم نشست. شروع کردیم به گپ زدن. حقا که این قوم واقعا سخنورن. قبل از اینکه سوالی بپرسم مسیر صحبتو به سمت زیبایی های لبنان کشوند. بی مقدمه از جنگ پرسیدم، زینب انگار جریان یه فیلمو بخواد تعریف کنه، تصویرو از سبزی فروشی آغاز کرد که تو اونجا در حال خرید بوده…
بچه ها به احترام صحبتای پدر ساکت میشن و تا آخر کلمه کلمه حرفارو با جون دل گوش میکنن. ابوفرید حرفای خانمش رو تکمیل میکنه و میگه: …
«اسراییل فکر میکنه با خراب کردن خونه هامون میتونه پیروز بشه. اما اینا اشتباه فکر کردن! هر خونه یکی دوتا جوون اسلحه به دست قهرمان داره ».
غیرت رو تو چشمای ابوفرید میبینم وقتی که به بچه های معلولش اشاره میکنه و میگه : « ما اگه زمینمون رو ترک کردیم فقط بخاطر امنیت این بچه هایی هست که همراهمونه و الا ما خودمون برمیگردیم به زمین هامون. 18 ساله که داریم مقاومت میکنیم و همینطور هم ادامه میدیم. آره بذار جرات کنن بیان تو زمین ما، اونوقت جوونای اسلحه بدست ما اونجا درست جلوی متجاوزا هستن. این مقاومت، 18 ساله که هست و همیشه پیروز بودیم و از الان به بعد هم پاش باشه 18 سال دیگه هم میجنگیم تا پیروز بشیم.»
داری گریه میکنی؟؟ این سوالو دقیقا مثل معلمای مدرسمون تو سالای دور که طفل کوچیکی بودم میپرسه.
بهش میگم آخه تو خیلی قوی هستی و من باید ازت یاد بگیرم. انگلیسی متوجه نمیشه. زینب دختر احسان ، گفته بود که مامانم معلم فرانسه بوده و کمتر انگلیسی متوجه میشه.
زینب که دلیل گریهمو میفهمه، بغلم میکنه و میگه گریه نکن. ما به این موضوع افتخار میکنیم. هعی… بذار از اولش برات بگم:
احسان از لحظه ی اول که فهمید من ایرانی هستم، با لهجه ی شیرین و بانمکی شروع کرد به تکرار اصطلاحات فارسی. دستمو گرفت و گفت من شبیه زلیخاهم نه؟ و واقعا که شبیه بود. وقتی صحبت میکرد به چشماش خیره می شدم و بیشتر روح بزرگشو میدیدم که داره باهام حرف میزنه. تو موج آبی چشماش غرق بودم و نفهمیدم چطور صحبتش به اینجا رسید که:
حورا دختریه که از روز اول هر بار منو میبینه محکم بغلم میکنه و میگه باید بیای خونه ما. کار انقد زیاده که فرصت نمیکنم ببینم چی میخواد از من. تا اینکه یه شب وقت نماز جلوی راهمو گرفت و گفت: بیا خونه ی ما نماز بخون. اون شبم رفتی خونه سمیه نماز خوندیو پیش من نیومدی. خودت گفتی میای! دلشو نشکستمو باهاش رفتم.
بعد از نماز؛ ازهار خانم با سلیقه ای که اول فکر کردم مادر حوراس کمی به فارسی خوش اومد گفت. با اصرارش به قهوه مهمون شدم. تا قهوه به جوش بیاد صندلیارو تو بالکن چید و یه کافهی جمع و جور برام ساخت. هنوز نمیدونستم چه چیز دارم بدست میارم.
اون روز، روز آخری بود که به حرجله رفته بودم. مهدی برادر سمیه، که چند شب پیش تو خونه داماد شهیدشون نماز خونده بودم، با خوشحالی اومد جلو و گفت: بیا بیا محمد داره میاد! با ناباوری نگاش کردمو گفتم چی؟ محمد؟ داداش حورا؟ از ته دل خندید و گفت: « پس کی! حمودی داره میاد » ( اعراب برای صمیمیت بیشتر با شخص، محمدو حمودی صدا میزنن )
اولین کار تبریک به مادر محمد بود! ازدهارو در آغوش کشیدم و گفتم خیلی خوشحالم. با اینکه عکاسی ممنوع بود، اما ازدهار زیرگوشم گفت از همه چی عکس بگیر… . دلم از این روزی بزرگ لرزید.
محمد خسته از جراحت جنگه و تازه از بیمارستان مرخص شده. نشسته کنار مادر. انگشتری که محمد برای دلجوییش آورده روی دامن مادرشه. با هم داریم صحبت میکنیم و محمد از جبهه میگه. پدر محمد میگه: فرزندامونو میفرستیم برن که پرچم ایران بالا بمونه. پرچم ایران، پرچم شیعهس. ما افتخار میکنیم به اینکه تو این مسیر درست هستیم و خانواده و همه چیزمونو برا مقاومت گذاشتیم.
هر بار که از این اردوگاه بیرون میرفتیم بچه ها جلوی ماشینو میگرفتن و با دلتنگی میپرسیدن کی میای دوباره؟ و من قول میدادم که امیدوارم فردا ببینمتون. و هربار که به اردوگاه میومدیم بچه ها خوشحال به اسم صدام میزدنو سلام و احوالپرسی میکردیمو از دیدن هم ذوق زده میشدیم.
تو این چند روز باهم بازی کردیم، مداحی کردیم و تو خونه هاشون مهمون شدیم و گپ زدیم. تو اشکا و لبخندامون همدیگه رو بغل کردیم و دلامون برا هم صاف و یه دست شد.
حالا دیگه وقت اون رسیده بود که از تک تکشون یه سوال بپرسم. این که بزرگترین آرزوت چیه؟