نفس‌های ماندگار

بریده‌ای از کتاب نفس‌های ماندگار

باتمام روسیاهی،روسپیدم می کنی بی خود از خود می شوم تا بوسعیدم می کنی ناگهان در آن شبِ قدری که می خوانم تو را باطراوت تر زصبحِ روز عیدم می کنی مستحقِ چوب بودن می شوم، اما تو باز با نگاهی سبزتر، از برگ بیدم می کنی تا نسوزاند مرا شرمِ گناهانی که هست لابه لای توبه کاران ناپدیدم می کنی گاه می رقصانی ام بر روی دارِ عاشقی گاه هم دیوانه تر از بایزیدم می کنی خوب می دانم که یک شب ناگهان وقت سحر در قیامِ سجده آخر شهیدم می کنی

200.000

ناموجود