جنگ به کسی امان نمیدهد
همین وارد شدم، واحد شلوغ شد. بچهها جمع شدن و خانوادهی پنجنفرهی فرید با خوشحالی ازم استقبال کردن. انقد که صمیمی بودن، تصورم این بود که وارد خونهی اقوام نزدیکم شدم. مادر خانواده با صدای بلند شروع کرد به خوندن سلام فرمانده… و به بچهها میگفت که همصدا بشید. همه باهم میخندیدن و من هم همراهشون شدم.
لابهلای خندهها اسماشونو پرسیدم. زینب، مامان فرید کنارم نشست. شروع کردیم به گپ زدن. حقا که این قوم واقعا سخنورن. قبل از اینکه سوالی بپرسم مسیر صحبتو به سمت زیبایی های لبنان کشوند. بی مقدمه از جنگ پرسیدم، زینب انگار جریان یه فیلمو بخواد تعریف کنه، تصویرو از سبزی فروشی آغاز کرد که تو اونجا در حال خرید بوده…
اون اینطور گفت که: داشتیم خرید میکردیم که ناگهان بمباران شدیم. نگاه کردیم و دیدیم نزدیک ساختمونمونو زدن. ما وحشت کرده بودیمو نمیدونستیم چی داره میشه… وسط صحبتش کمی میخنده و به شوخی ادامه میده: ما اینا رو تو خونه جا گذاشته بودیمو داشتیم میدوییدیم.
به دختر و پسرش اشاره میکنه و لحنش جدی میشه و با صلابت میگه: آخه میدونی این پسرم فلجه و دخترم هم نمیتونه حرف بزنه، بمباران به ما امان نداد تا داروهای بچهها رو با خودمون بیاریم…
پدر خانواده سیگاری روشن میکنه و بنظرم حرفی برای گفتن داره. اولش فکر میکنم میخواد از وضعیت بچه ها و اردوگاه شکایت کنه ولی با شنیدن حرفاش نظرم به کلی تغییر میکنه.